در ذهن من چیزی بجز تصویری از دلدار نیست احساس خواستن می کنم منطق دست بردار نیست چشمم به روی این جهان نا خواسته باز شد ناگهان عمری گذشت , جز عاشقی دیوانه در پندار نیست در خلوتم می گریم و دور از دو چشمم در خفا طعم خیانت می دهد بغضی که کم مقدار نیست بخشیدن مجرم چه سود بر حال مظلوم می کند وقتی که در دین شما یک واعظ دیندار نیست در شامگاهی میبرند تا صبح اعدامم کنند گویا بهای عاشقی جز چوبه های دار نیست حکم قصاصم داده اند قبل از قضاوت بی گمان اندر میان شهر من یک آدم بیدار نیست